Friday, April 3, 2009

به پيش

در اين روزها کار ميکنم و کار ميکنم. روزهای کاری سريعتر از اونکه من انتظار دارم، پيش ميرن. در راه تمام کردن هر تکه از پروژه، چندين و چند موضوع جديد پيش ميآد که بايد حل بشه و مرتب هدفی که حس ميکنم دارم بهش نزديک ميشم و الان و ساعتی ديگه بهش ميرسم، با يک جهش مي پره عقب تر و من باز بايد برم جلو و جلو تا بهش نزديکتر بشم. تمرين عجيبيه برای استقامت. ديگه به زمانی برای تمام شدن کل کار فکر نميکنم و هدف هام رو کوچک کردم تا بهشون برسم و انرژی بگيرم تا جلو برم و ديگه به اين فکر نميکنم که يک کار بظاهر کوچک چقدر ميـتونه وقت بگيره. فقط به اهميتِ تمام شدنش فکر ميکنم. ه
.
ديروز با سيزده بدر، عيد نوروز رسما تمام شد. سبزه ی امسالم کم پشت ترين سبزه ای بود که سبز کرده بودم. اما بيشتر از سبزه ی هر سال، دوستش داشتم. مثل بچه هايی بودن که از مرز مرگ برگشتن و سبز شدنشون و قد کشيدنشون برام معجزه ای بزرگتر از معجزه ی سبز شدن هر ساله ی سبزه هام بود. يک طرفش بلند بود و يکطرفش کوتاه. بعضی از برگهای عدس باز شده بودن. با وجود همه ی اين ناجوريهای ظاهری، برای من ديدنشون لذتبخش بود. ميبوسيدمشون و ازشون تشکر ميکردم که به خواهش من برای زنده موندن و سبز شدن، جواب مثبت دادن و تمام سعيشون رو کردن تا از دانه ی تقريبا خشک شده، بشکفند. و در آغاز سال جديد، به من بگويند که هميشه اميدوار باشم. ه
.
ديروز باهاشون خداحافظی کردم. مثل هميشه گرهشون زدم. آرزو کردم و راهيشون کردم تا برن. هر چيزی در زندگيمون روزی ميآد و مدتی با ما هست.مدتی که معلوم نيست چقدره. کوتاه يا بلند. طول ميکشه تا باهاش جور بشيم، بشناسيمش و هماهنگ بشيم. سبزه ی عيد، يک روميزی، يک تابلو، همين نيلگون، يک پروژه مثل اين يکی که مدتيه بر گُرده ی من سنگينی ميکنه، همه و همه ميان و حضورشون در زندگی ما نفشی داره و صحنه ای رو ميافرينه و کاری ميکنه. وقتی که ميرن، تو ديگه اون آدم قبلی نيستی. و وقتی فکر کنی که همه اينها در راستای رشد توست و بازيگرانی هستند که با هدفی وارد زندگی تو ميشن، وقتی فکر ميکنی که کارگردان اين صحنه، خدای عشق و مهربانيه و از همه به تو مهربانتره، اونوقت و در اون لحظاته که دلت پر شوق ميشه از بودن و بازی کردن در بازی باور نکردنی زندگی. اونوقته که مثل رييس من هيچ موضوعی چنان بهم ات نميريزه که رشته ی کار از دستت بره و هر وقت وارد کاری مي شی با خودت، آرامش و پيشرفت رو بهمراه داری. هيچ چيزی يک بن بست نيست، هر دری کليدی داره و در هر شرايط با لبخند ميتونی جلو بری و راهی پيدا کنی. ه

4 comments:

  1. خدا قوت خانم. ایشالا که پروژه خوب پیش بره.

    ReplyDelete
  2. مامان فرازApril 4, 2009 at 7:23 AM

    خسته نباشی خانومی. از اینکه احساس خوبی نسبت به کار و سبزه و رفع موانع و مشکلات داری خوشحالم.
    امیدوارم همیشه خوش باشی و امیدوار

    ReplyDelete
  3. موافقم.ه
    به نظر من هم اگر آدم به کل فرایند زندگی اش نگاه کند و هدف کلی را دنبال کند، تمام جزئیات هم هدفمند می شوند. این که زندگی هدف مشخص داشته باشند، به آدم آرامش می ده. همون آرامش خیلی وقتها می تونه باعث پیشرفت بشه. در مواجهه با مشکلات هم همون آرامش باعث می شه که آدم از اون خطا استفاده کنه و درس بگیره. ه

    از همه اینها بگذریم، من امسال خیلی به این سبزه های بیچاره فکر کردم که برای چی این جوری حرومشون می کنیم؟! حالا باز خوشحالم که شما یک درسی ازشون برامون گرفتین!ه

    ReplyDelete
  4. سلام عزیزم. عیدت مبارک. چقدر خوبه که شماها اونجا هم سنت ها رو حفظ میکنین.
    سالی شاد و سرشار از سلامتی رو برات در کنار عزیزانت آرزو میکنم.
    به موضوع جالبی اشاره کردی. چقدر خوبه که آدم ارزش چیزایی که در زندگی میان و میرن بدونه و هینطور درسی رو که قراره بگیره درک کنه. در ضمن فکر کنم داشتن یه رئیس اینطوری خیلی نعمت بزرگیه.

    ReplyDelete