Wednesday, September 16, 2009

یک پُست دو تکه

پاییز داره از راه می رسه و یواش یواش رنگ کردن طبیعت رو آغاز کرده. با سنجاب ها که در تلاش برای جمع کردن دانه هستند. روزهایی که خنک شروع میشه، تا ظهر و بعد از ظهر گرم میشه و عصر و شب دوباره خنک. کش و قوس و نرمشی برای رسیدن به سرما.ه
هر وقت به پاییز فکر میکنم، بی اختیار این ترانه ی عارف رو به یاد می آرم و روزهایی که روشی سه ساله رو در کالسکه می گذاشتم و در خیابانهای تنهاییِ پاییزیِ اینجا می رفتیم و این ترانه رو برای او و برای خودم می خوندم.ه
پاییز از راه رسید دست به عصا و خسته
توی فرشی از برگ مهمون ما نشسته
پنجره رو نبندین که پاییز قشنگه
چهار تا فصل خدا هرکدوم یه رنگه
پاییز لالایی میگه به گوش درختا
عزیزکان بخوابین به امید فردا
.
.
.
آقای امیدوار پرسیده بود از کارهایی که بهمون شور و شوق می ده. راستش خیلی وقتها من این شور و شوق رو دارم بدون انجام دادن کار خاصی. البته معمولا چیزی باعثش میشه. چیزی که هر چیزی می تونه باشه. اما وقتی پست مربوط به این سوال رو خوندم، فکر کردم به کار خاصی که این حس رو بهم بده. نتیجه ای نگرفتم. بعد مطلب این پست به ذهنم رسید و اونو نوشتم. بعد باز به ترانه ی بالا و حالیکه در زمان خوندنش دارم و داشته ام، فکر کردم و در یک آن، این دوتا بهم رسیدند و چیزی رو فهمیدم. من از اینکه دو موضوع در ذهنم بهم مربوط می شن و به یک نتیجه می رسند، لذت می برم. دیدم که من از خوندن، از تبدیل حرف و اندیشه به صدا هم خوشم می آد. از نوشتن هم خوشم می آد، از اون زمانی که فکر با کلمات روان می شه. من از غرق شدن در فکر، از وقتی که دو خط فکر بهم می رسند، از وقتی که کلمه با شیوایی فکر رو بیان میکنه و وقتی که صدا به کلمه زندگی می ده، لذت می برم و درش جاری می شم. ه
.

من از کشفی که کردم، خوشحالم و باز یاد شعر سهراب می افتم که
در دل من چیزیست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
و دلم می خواهد بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آواییست که مرا می خواند

No comments:

Post a Comment