Tuesday, January 5, 2010

مَثَلَنی

موشی رو از مهد می آوردم. توی ماشین گفت مامان مثلنی* من مایکلم و توجِزایا**. قبول کردم و شروع کردیم با هم حرف زدن. از این در و اون در حرف زدیم. موشی گفت "جزایا، امروز مامانم می خواد ما رو ببره واندرلند***" من گفنم "مایکل، واندرلند که زمستون تعطیله. الان نمی تونیم بریم." موشی با کمی عصبانیت میگه " مامان، من مثلنی، مایکلم دیگه. مثلنی هم می ریم واندرلند." رفتیم واندرلند و با هم دنبال موشی توی واندرلند می گشتیم. من برای اینکه سر بسرش بگذارم و هم امتحانش کنم، گفتم " مایکل ببین چقدر برف اومده واندرلند." از توی آینه هم نگاهش کردم ببینم چکار میکنه. قیافه و دستهاش رو جوری کرد که انگار میگه گیر عجب آدمِ خِنگی افتادم و گفت " مامان، واندرلند زمستون تعطیله. ما مثلنی رفتیم. اونجا هم الان زمستون نیست."ه
.
.
موشی به "مثلا" میگه "مثلنی"ه *
مایکل و جزایا دو تا از همکلاسیهاش هستند **
شهر بازی در تورنتو ***

4 comments:

  1. :))))))
    الهییی قربونش، قشنگ قیافه ش رو وقتی که از دست تو حرص خورده مجسم کردم. خیلی خوردنیه این موشی خانوم

    ReplyDelete
  2. مریم-مامان آواJanuary 6, 2010 at 1:59 AM

    واقعنی " رو از آوا شنیده بودم ولی مثلنی دیگه خیلی بامزه است

    ReplyDelete
  3. الاهی موش بخوره این موشی رو اینقدر بامزه اس.

    ReplyDelete