Thursday, January 14, 2010

حکایت آدم مهاجر

حکایت آدم مهاجر، حکایت آدمیه که ریه اش یک جا نفس می کشه و قلبش جای دیگری می زنه. حکایت پیچک رونده ایه که ریشه اش یک جا در خاکه و ساقه اش آفتاب از جای دیگری می گیره. حکایت کتابی چند جلدیه که دستت به جلدهای اولش نمی رسه. حکایت آدم مهاجر، حکایت عجیبیه. یک حکایت که هزار و یک حکایت توش هست.ه
.
با خوندن پست آوای زندگی ، یاد تهران افتادم و بعد ترانه ی شبهای تهران از محمد نوری و اینطور شد که فکر و دلم پرواز کرد تا شبهای تهران که با بابایی و روشی کوچولو، ازپنجره ی اون آپارتمان کوچولومون، از طبقه ی ششم، نگاهش می کردیم . همراه با ده ها خاطره ی دیگه از اون شبها... ه
.
شبهای تهران زیباست زیباست، زیباترین شبهای دنیاست ...ه

4 comments:

  1. خیلی زیبا بود. دلم گرفت از خوندنش. پست قبلیت رو هم خیلی دوست داشتم. به خصوص جمله آخرشو.
    کتاب گچه کسی باور می کند، رستم" رو بخونید. یک زن مهاجر به انگلستان نوشته اونو و جایزه برده کتبه. خیلی قشنگه.

    ReplyDelete
  2. این نوشته تو باعث شد بیشتر قدر شهر خودم تهران رو بدونم. من عاشق تهرانم. هرچقدر هم که آلوده باشه یه باد که از شمال میاد هواش صاف میشه. ولی بنظرم شما هم که مهاجرت کردید باید با شهرتون خو بگیرید و از قشنگی هاش مثل زادگاهتون لذت ببرید. حتما اونجا هم قشنگی های خیلی زیادی داره.

    ReplyDelete
  3. با اینکه هنوز مهاجرت نکردم ولی با خوندن این نوشته ات خیلی دلم لرزید

    ReplyDelete
  4. مریم-مامان آواJanuary 16, 2010 at 2:53 AM

    می فهمم ...خیلی سخته...هرچقدر هم خوب باشه مال خودشونه نه مال ما ...تو مواظب جسمت باش ما اینجا هوای روحت رو داریم که اینجا جا مونده

    ReplyDelete