هنوز فکر میکنم اونی که تو پست قبلی نوشتم، درسته. کسی هم جز خودم اینو نمیفهمه. درست یا غلطی این نظریه هم کلا چیزی رو عوض نمیکنه و همونطور که توی کامنت هم نوشتم، تصمیم ندارم، فکرم رو روش متمرکز کنم. چیزی به فکرم اومد و در اون لحظه که نوشتم، کاملا در وجودم، باز شده بود. اصلا از نظریه ام خیلی هم خوشم اومده بود وقتی مینوشتم. حالا تشعشعاتش منفی بوده رو دیگه کاریش نمیشه کرد.
در نوسانات زیادی هستم. برای حفظ تعادلم، باید دستهام رو باز نگه دارم. مثل اینکه روی لبه راه میرم. معلق نشدم البته، فکر نکنم که بشم. کله پا شدم هم دوباره بلند میشم. چیز خاصی نیست که بخوام بگم. گاهی آدم با خودش و دنیا و مافیها مشکل داره و این نشونه ی اینه که باید به خودت برسی و به بقیه گیر ندی که گره رو محکمتر میکنه و باز کردنش رو سخت تر. برنامه هایی هم دارم. ببینم چی میشه. همینجوری ولش نکردم. اشتباه یا درست، اومدم دیگه. راه برگشت هم که نیست. قصد برگشت هم ندارم. باید راهم رو برم و میخوام که خوب برم.
به قول مرحوم نادر ابراهیمی، "در عین ترس از پیمودن طول شب باز نماندیم و درقلب مرگ از خندیدن با صدای بلند و اینچنین بود که خندانِ خندان به صبح رسیدیم." چقدر من این عبارت رو برای خودم نوشتم و خوندم در طول سالها، خدا میدونه.
در نوسانات زیادی هستم. برای حفظ تعادلم، باید دستهام رو باز نگه دارم. مثل اینکه روی لبه راه میرم. معلق نشدم البته، فکر نکنم که بشم. کله پا شدم هم دوباره بلند میشم. چیز خاصی نیست که بخوام بگم. گاهی آدم با خودش و دنیا و مافیها مشکل داره و این نشونه ی اینه که باید به خودت برسی و به بقیه گیر ندی که گره رو محکمتر میکنه و باز کردنش رو سخت تر. برنامه هایی هم دارم. ببینم چی میشه. همینجوری ولش نکردم. اشتباه یا درست، اومدم دیگه. راه برگشت هم که نیست. قصد برگشت هم ندارم. باید راهم رو برم و میخوام که خوب برم.
به قول مرحوم نادر ابراهیمی، "در عین ترس از پیمودن طول شب باز نماندیم و درقلب مرگ از خندیدن با صدای بلند و اینچنین بود که خندانِ خندان به صبح رسیدیم." چقدر من این عبارت رو برای خودم نوشتم و خوندم در طول سالها، خدا میدونه.
.
.
عنوان رو که یادتون میاد؟ خانوم گوگوش خونده بود. صحبت از اومدن و نیومدن شد، یاد این ترانه افتادم. *