خاطره ای از خانه تکانی وبلاگ قدیمی، مربوط به جون دوهزار و هشت، سه سال پیش:
.
.
شب دوازدهم* نام نمايشنامه ای از شکسپير است که مدتيه موضوع گفتگو در خونه ی ماست. چرا؟ چون فردا، در دوازدهم جون، کلاس روشی اينا قراره اين نمايش رو اجرا کنن. البته اونها تا حالا سه نمايش برای پدر و مادرها اجرا کرده اند که انصافا خوب بوده. اما اين يکی، شايد چون اسم شکسپير رو بدنبال داره، براشون خيلی بزرگ و مهمه. مدتيه که دارن روش کار ميکنن و هر چه نزديکتر شدن، هيجان و نگرانيها بيشتر شده. گفتم کمی از مکالمات دور و ور اين موضوع بنويسم که مثل هميشه برای من خيلی جالبه.
.
روشی در اين نمايش، نقش اصليش، نقش يک کنتس جوانه. از مدتی قبل شايد همون وقت که تمرينهاشون رو تازه شروع کرده بودن، بدنبال لباسی بود که در خور اين شخصيت باشه. بالاخره يکروز لباسی رو که بلند و رسمی بود انتخاب کرد و گرفت. اما از هفته ی پيش ميگفت که بنظرش مناسب نمياد. با وجود اينکه لباس خيلی شيک و خوشرنگی بود و بهش هم خيلی مي آمد. باهاش يک خانم حسابی ميشد. روزی که در اتاق پرو فروشگاه پوشيدش، من با ديدنش در اين لباس، رفتم به آينده و به شکل يک دختر بزرگ ديدمش. مي گفت که اين لباس رنگش برای صحنه ای که او نقش اوليويا را بازی ميکنه، زياد از حد شاده. چون اوليويا در اون صحنه، در مرگ برادر و پدرش عزاداره. (توضيح بدم که بچه ها در صحنه های مختلف، نقشهای مختلف دارن. يعنی در هر صحنه يکی نقش اوليويا رو داره. به اين ترتيب، همه ی بچه ها فرصت تجربه های گوناگون رو دارن. کارگردانی چنين نمايشی بايد سخت باشه و من مثل هميشه معلمشون رو برای مديريت و فکرهای خوبش تحسين ميکنم) خلاصه هر چی ما کرديم که با همون لباس کارش رو انجام بده، نشد. من بهش گفتم که" لباس اونقدر مهم نيست. بيشتر مهمه که چقدر تو اون شخصيت رو درک کرده باشی و باهاش ارتباط برقرار کنی." می گفت :" معلممون گفته که من خيلی خوب اين نقش رو فهميدم" من گفتم " خوب همين کافيه" گفت "چون من خيلی خوب فهميدمش و مي تونم فکر کنم که خودم اوليويا هستم، مي دونم که هيچوقت در اون صحنه، اين لباس رو نمي پوشيدم. اگر من اوليويا را در صحنه ی آخر بازی ميکردم که خوشحاله، اين لباس رو حتما ميپوشيدم" جواب همچين محکم بود که دهن ما بسته شد. بالاخره هم ديروز رفتيم و لباس ديگری انتخاب کرد. می گفت " نميخوام لباس سياه باشه ولی زياد شاد هم نباشه." اين يکی رنگش قهوه ايه و روش گلهای سبز داره. اون موقعی که در گفتگو در مورد لباس بوديم و من تلاش مي کردم منصرفش کنم، بهش گفتم که "لباست رو ببر مستر تی** ببينه و بپرس نظرش چيه" گفت "نه. چون مستر تی ميگه هی نپرسين که نظرِ من چيه. فکر کنين ببينين نظر خودتون چيه. و اگر خواستين، نظر خودتون رو به من بگين، تا در موردش صحبت کنيم" !!! بعد خودش اضافه کرد که " به نظر من اين درسته. چون مستر تی که هميشه پيش ما نيست. پس ما بايد ياد بگيريم خودمون فکر کنيم"
گاهی به روشی حسوديم ميشه. يادمه که در دانشگاه هم استادهايی داشتيم که وقتی کسی راه حلی متفاوت از راه حل اونها ميداد، ميخواستن، سرِ طرف رو ازتنش جدا کنن.
.
روشی در اين نمايش، نقش اصليش، نقش يک کنتس جوانه. از مدتی قبل شايد همون وقت که تمرينهاشون رو تازه شروع کرده بودن، بدنبال لباسی بود که در خور اين شخصيت باشه. بالاخره يکروز لباسی رو که بلند و رسمی بود انتخاب کرد و گرفت. اما از هفته ی پيش ميگفت که بنظرش مناسب نمياد. با وجود اينکه لباس خيلی شيک و خوشرنگی بود و بهش هم خيلی مي آمد. باهاش يک خانم حسابی ميشد. روزی که در اتاق پرو فروشگاه پوشيدش، من با ديدنش در اين لباس، رفتم به آينده و به شکل يک دختر بزرگ ديدمش. مي گفت که اين لباس رنگش برای صحنه ای که او نقش اوليويا را بازی ميکنه، زياد از حد شاده. چون اوليويا در اون صحنه، در مرگ برادر و پدرش عزاداره. (توضيح بدم که بچه ها در صحنه های مختلف، نقشهای مختلف دارن. يعنی در هر صحنه يکی نقش اوليويا رو داره. به اين ترتيب، همه ی بچه ها فرصت تجربه های گوناگون رو دارن. کارگردانی چنين نمايشی بايد سخت باشه و من مثل هميشه معلمشون رو برای مديريت و فکرهای خوبش تحسين ميکنم) خلاصه هر چی ما کرديم که با همون لباس کارش رو انجام بده، نشد. من بهش گفتم که" لباس اونقدر مهم نيست. بيشتر مهمه که چقدر تو اون شخصيت رو درک کرده باشی و باهاش ارتباط برقرار کنی." می گفت :" معلممون گفته که من خيلی خوب اين نقش رو فهميدم" من گفتم " خوب همين کافيه" گفت "چون من خيلی خوب فهميدمش و مي تونم فکر کنم که خودم اوليويا هستم، مي دونم که هيچوقت در اون صحنه، اين لباس رو نمي پوشيدم. اگر من اوليويا را در صحنه ی آخر بازی ميکردم که خوشحاله، اين لباس رو حتما ميپوشيدم" جواب همچين محکم بود که دهن ما بسته شد. بالاخره هم ديروز رفتيم و لباس ديگری انتخاب کرد. می گفت " نميخوام لباس سياه باشه ولی زياد شاد هم نباشه." اين يکی رنگش قهوه ايه و روش گلهای سبز داره. اون موقعی که در گفتگو در مورد لباس بوديم و من تلاش مي کردم منصرفش کنم، بهش گفتم که "لباست رو ببر مستر تی** ببينه و بپرس نظرش چيه" گفت "نه. چون مستر تی ميگه هی نپرسين که نظرِ من چيه. فکر کنين ببينين نظر خودتون چيه. و اگر خواستين، نظر خودتون رو به من بگين، تا در موردش صحبت کنيم" !!! بعد خودش اضافه کرد که " به نظر من اين درسته. چون مستر تی که هميشه پيش ما نيست. پس ما بايد ياد بگيريم خودمون فکر کنيم"
گاهی به روشی حسوديم ميشه. يادمه که در دانشگاه هم استادهايی داشتيم که وقتی کسی راه حلی متفاوت از راه حل اونها ميداد، ميخواستن، سرِ طرف رو ازتنش جدا کنن.
اينطور نيست که اينجا همه ی معلم ها اينقدر دموکرات باشن. معلمهای بسته و خشک هم هستن. ولی اين يکی اينجوريه. و لازم نيست بگم که در سايه اين آزادی فکر با نظارت، چقدر اين بچه ها شکفته شدن.
.
.
*جهت اطلاعات عمومی، شب دوازدهم، دوازده شب بعد از تولد مسيح است و حداکثر تا اون زمان بايد تزيينات کريسمس رو برداشت. قديمها در اين شب دوباره جشن ميگرفتن .
** مستر تی اسم معلمشونه. با مخفف فامیل صداش میکنن.
*جهت اطلاعات عمومی، شب دوازدهم، دوازده شب بعد از تولد مسيح است و حداکثر تا اون زمان بايد تزيينات کريسمس رو برداشت. قديمها در اين شب دوباره جشن ميگرفتن .
** مستر تی اسم معلمشونه. با مخفف فامیل صداش میکنن.