ديشب وقتی موشی بيدار ميشد، از تخت بلندش نمیکردم تا همونجا نيازش رو به شير يا بغل برآورده کنم. چون وقتی بلندش ميکنم و ميارم توی صندلی و اونجا با تکون و توی بغل خوابش ميبره، از جا بلند شدن و توی تخت گذاشتن، دوباره بيدارش ميکنه. خلاصه ديشب زمان طولانی پای تختش مينشستم و آماده بودم که نيازهای خوابآلوده اش را برآورده کنم. خواب از سرم رفته بود و کاملا در موشی و خوابش بودم. گاهی ميغلطيد و من رو ميخواست، آغوشم رو براش باز ميکردم. کمی در گرمای بغلم ميموند و دوباره بطرف ديگری ميچرخيد. گاهی در خواب غرولند ميکرد و من به آرومی به پشتش ميزدم و آروم ميشد و ميخوابيد. شير ميخواست. بدستش ميدادم، لبی ميزد. ليوان رو بهم برميگردوند و باز ميخوابيد. در همه حال فقط تا اونجايی که ميخواست، بودم و بعد رهاش ميکردم و مينشستم. حتی وقتی از تخت آويزون ميشد يا روی زمين مياومد، تا خودش نِقی نميزد، دست بهش نميزدم. نميدونم شايد اثر جادوی شبانگاهی بود ولی يکجوری فضای خوابش رو احساس ميکردم و ميديدم که مال خودشه و من بايد بيرونش قرار بگيرم. در اون لحظات، نسبت به اون خواب و موشی بعنوان صاحبش، احساس احترام ميکردم. با خودم فکر کردم که بايد هميشه اينجوری مادری کنم. در زندگي بچه ها حضور داشته باشم و ناظرش باشم. اما فقط ناظر نه دست اندرکار. در هرجا که خواستن و فقط اونقدر که لازمه، دستم رو پيش ببرم اما فضای زندگيشون رو در اختيار خودشون بگذارم.ه
ديشب، شبِ قشنگی بود. شبی بارانی که در تمام طول شب، صدای آروم بارون بگوش ميرسيد. هر بار به بيرون نگاه کردم، همه جا از خيسی باران برق ميزد. صبح با همه ی نخوابيدن ها، شاداب بودم.ه
ديشب، شبِ قشنگی بود. شبی بارانی که در تمام طول شب، صدای آروم بارون بگوش ميرسيد. هر بار به بيرون نگاه کردم، همه جا از خيسی باران برق ميزد. صبح با همه ی نخوابيدن ها، شاداب بودم.ه