هیچکس نمی دونه کجا و کی یک فاجعه، یک تراژدی در انتظارش نشسته. پشت این در، پس این کوچه یا فرسنگ ها دور. ایکاش که هرگز نباشه چنین فاجعه ای. یک هفته ای گذشته ازاین ماجرا. هنوز هم موقع حرف زدن ازش، صدام در گلو میشکنه. هنوز هم نوشتنش برام سخته و قلب و دستِ چپم تیر میکشه.
دوشنبه ی پیش که دخترک به مدرسه رفته، متوجه شده که یکی از دوستهاش، نه دوست نزدیک ولی دوست مدرسه ای که همدیگر رو می شناختند و با هم در ورزش و ناهار حرف میزدند، مُرده. دختر نوجوانی که همیشه خندان و سرزنده بوده، در همه گروهی فعالیت می کرده، روز جمعه که مدرسه تعطیل بوده، در خونه ی تنها، خودش رو کشته. نمیدونیم چرا. نمیدونن یا نگفته اند. دستم نمی ره که زیاد راجع بهش بنویسم. یعنی اینقدر غم و دردش عظیمه که فقط میشه سکوت کرد و دعا برای پدر و مادری که مواجه با این مصیبت شدن. این غم در دلِ روشی هم جاری شد و تجربه ی پشت سر گذاشتن این رنج و این شوک، چیزی بود.
همون دوشنبه، قبل از اینکه از سر کار به خونه برگردم از مدرسه ایمیل زدند. خبر مرگ یک پاراگراف بود و دو صفحه توضیح و راهنمایی که چطور بچه ها را برای عبور از این شرایط سخت کمک کنیم و کنید. در شرکت که ایمیل رو خواندم، اشکم سرازیر شد برای دخترکی، که به این زودی و با دستهای خودش، رخت سفر بسته. بدون اینکه بشناسمش. فقط همان پاراگراف اول رو بارها خوندم که خبر مرگ رو نوشته بود. نمی دونستم که وقتی به خونه برگردم، دخترکم مچاله شده روی صندلی نشسته، چشمهاش باد کرده و زیر چشمش از اشک سوخته. تمام روز رو در مدرسه گریه کرده بودند. مدرسه بسیج بود برای کمک به بچه هایی که از این اتفاق ناراحتند. کتابخانه تعطیل شده بود و یک گروه مشاور در کتابخانه مستقر بودند. از همان صبح که بچه ها به مدرسه می رسیدند. بچه هایی که شانِن را می شناختند و همه ی همکلاسیهایش، مستقیم به آن محل برده شده بودند. آنجا جایی بود برای گریه کردن و البته ساپورت تخصصی برای عزاداران. معلم هایی که ناراحت بودند هم به اونجا می رفتند. روشی تمام روز را کانسیلر کمپ* گذرونده بود. اینقدر که با یکی از دوستهاش، دستهای هم رو فشار داده بودن، پنجه ی دستش درد میکرد. گفت که آنقدر گریه کرده که دیگه اشکی برای ریختن نداره. جلوی کسی را برای گریه نگرفته بودند ولی کسانی که گریه می کردند و ناراحت بودند، همه در جایی جمع می شدند. خوب بود که عزاداری را جلوگیری نکرده بودند، احترام گذاشته بودند ولی توسعه نداده بودند. جزوه ی راهنمایی در مدرسه توزیع شده بود بین همه بچه ها و در کلاس ها مرور کرده بودند که چطور از دوستی که عزاداری میکند و ناراحت است، دلداری کنید. برای من این کنترل و آرام کردن موج غصه در مدرسه خیلی جالب بود. از شانن در برنامه صبح همان روز صحبت کرده بودند. همه معلم ها در موردش حرف زده بودند. یک دفتر یاد بود زیبا، برایش آماده کرده بودند و همه برایش نوشتند. کاملا مشخص بود که یادبود فردِ از دست رفته در حد کنترل شده بود. برایم دلگرم کننده بود که دیدم، انرژیِ پرسنل مدرسه در حمایت و محافظت از بچه های زنده است نه آنکه رفته و اینکار را خیلی خوب انجام دادند. به قول سیمین دانشور در سووشون " در زندگی و برای زنده ها باید شجاع بود" برای زنده ها باید بود، نه مرده ها. در این مدت بارها، مدتهای طولانی با روشی حرف زدم. البته بیشتر او گفت و من شنیدم. گاهی هم با هم گریه کردیم. گاهی حتی فقط من گریه کردم. در مورد خودکشی زیاد نگفتیم. او نمیخواست بگوید و برای منهم خیلی سخت بود. بیشتر از مرگ گفتیم. خودِ مرگ. دوست ندارم آنها را بنویسم. زود بود که دخترکم با چنین رنج بزرگ و بی پاسخی دست به گریبان شود. ولی از روندش تا بحال که راضیم. مثل قبل می گوید و می دود و می خندد و کار میکند و اگر چیزی او را به یادش بیاورد، کمی در خودش می رود ولی بدون کمک به جریان زندگی باز می گردد. می گوید وقتهایی در مدرسه فکر میکنم که صدایش را میشنوم و سرم را می چرخانم. بعد یادم می افتد که او مرده و خیلی ناراحت میشوم . می خواهم گریه کنم.
دو شب پیش فرصتی بوجود آمد که دست روی موضوعِ خودکشی بگذارم. میخواستم بدانم در مورد خودکشی چه فکری میکند. داشت می گفت از دختری عصبانی شده که گفته من اصلا برای شانن ناراحت نشدم چون دیوانه بوده که خودش را کشته. روشی گفته بود تو حق نداری این حرف را بزنی چون او رو نمی شناسی و دلیلش رو نمی دونی. من پرسیدم "حالا بعد از این مدت چه فکری میکنی در مورد این کارِ شانن. بنظر تو کار درستی بوده؟" گفت "ترجیح می دم چیزی نگم، چون نمیدونم." گفتم "نمیدونی چرا خودکشی کرده ولی بدون توجه به دلیلش، بنظرت کار درستی کرده؟" باز گفت "نمی دونم." گفتم "بنظر من هیچ دلیلی برای اینکه دختری در سن او خودش رو بکشه کافی نیست." دوست داشتم حرفم رو تایید کنه. مادرم دیگه. دوست داشتم خیالم راحت بشه که از نظر روشی خودکشی محکومه. گفت "حتما دلیلی داشته که برای خودش کافی بوده. شانن دختر احمقی نبود. باهوش بود. تیم لیدر یود. وقتی بازی میکردیم، برای بازی پِلَن* داشت. حرفهای بیخود نمیزد. فیوچر ایس* بود. به لیدرشیپ کمپ* رفته بود. حتما برای اینکارش هم دلیل داشت. من حق ندارم محکومش کنم. حتی اگر خودش رو کشت." بعد گفت " میدونی مامان،
دوشنبه ی پیش که دخترک به مدرسه رفته، متوجه شده که یکی از دوستهاش، نه دوست نزدیک ولی دوست مدرسه ای که همدیگر رو می شناختند و با هم در ورزش و ناهار حرف میزدند، مُرده. دختر نوجوانی که همیشه خندان و سرزنده بوده، در همه گروهی فعالیت می کرده، روز جمعه که مدرسه تعطیل بوده، در خونه ی تنها، خودش رو کشته. نمیدونیم چرا. نمیدونن یا نگفته اند. دستم نمی ره که زیاد راجع بهش بنویسم. یعنی اینقدر غم و دردش عظیمه که فقط میشه سکوت کرد و دعا برای پدر و مادری که مواجه با این مصیبت شدن. این غم در دلِ روشی هم جاری شد و تجربه ی پشت سر گذاشتن این رنج و این شوک، چیزی بود.
همون دوشنبه، قبل از اینکه از سر کار به خونه برگردم از مدرسه ایمیل زدند. خبر مرگ یک پاراگراف بود و دو صفحه توضیح و راهنمایی که چطور بچه ها را برای عبور از این شرایط سخت کمک کنیم و کنید. در شرکت که ایمیل رو خواندم، اشکم سرازیر شد برای دخترکی، که به این زودی و با دستهای خودش، رخت سفر بسته. بدون اینکه بشناسمش. فقط همان پاراگراف اول رو بارها خوندم که خبر مرگ رو نوشته بود. نمی دونستم که وقتی به خونه برگردم، دخترکم مچاله شده روی صندلی نشسته، چشمهاش باد کرده و زیر چشمش از اشک سوخته. تمام روز رو در مدرسه گریه کرده بودند. مدرسه بسیج بود برای کمک به بچه هایی که از این اتفاق ناراحتند. کتابخانه تعطیل شده بود و یک گروه مشاور در کتابخانه مستقر بودند. از همان صبح که بچه ها به مدرسه می رسیدند. بچه هایی که شانِن را می شناختند و همه ی همکلاسیهایش، مستقیم به آن محل برده شده بودند. آنجا جایی بود برای گریه کردن و البته ساپورت تخصصی برای عزاداران. معلم هایی که ناراحت بودند هم به اونجا می رفتند. روشی تمام روز را کانسیلر کمپ* گذرونده بود. اینقدر که با یکی از دوستهاش، دستهای هم رو فشار داده بودن، پنجه ی دستش درد میکرد. گفت که آنقدر گریه کرده که دیگه اشکی برای ریختن نداره. جلوی کسی را برای گریه نگرفته بودند ولی کسانی که گریه می کردند و ناراحت بودند، همه در جایی جمع می شدند. خوب بود که عزاداری را جلوگیری نکرده بودند، احترام گذاشته بودند ولی توسعه نداده بودند. جزوه ی راهنمایی در مدرسه توزیع شده بود بین همه بچه ها و در کلاس ها مرور کرده بودند که چطور از دوستی که عزاداری میکند و ناراحت است، دلداری کنید. برای من این کنترل و آرام کردن موج غصه در مدرسه خیلی جالب بود. از شانن در برنامه صبح همان روز صحبت کرده بودند. همه معلم ها در موردش حرف زده بودند. یک دفتر یاد بود زیبا، برایش آماده کرده بودند و همه برایش نوشتند. کاملا مشخص بود که یادبود فردِ از دست رفته در حد کنترل شده بود. برایم دلگرم کننده بود که دیدم، انرژیِ پرسنل مدرسه در حمایت و محافظت از بچه های زنده است نه آنکه رفته و اینکار را خیلی خوب انجام دادند. به قول سیمین دانشور در سووشون " در زندگی و برای زنده ها باید شجاع بود" برای زنده ها باید بود، نه مرده ها. در این مدت بارها، مدتهای طولانی با روشی حرف زدم. البته بیشتر او گفت و من شنیدم. گاهی هم با هم گریه کردیم. گاهی حتی فقط من گریه کردم. در مورد خودکشی زیاد نگفتیم. او نمیخواست بگوید و برای منهم خیلی سخت بود. بیشتر از مرگ گفتیم. خودِ مرگ. دوست ندارم آنها را بنویسم. زود بود که دخترکم با چنین رنج بزرگ و بی پاسخی دست به گریبان شود. ولی از روندش تا بحال که راضیم. مثل قبل می گوید و می دود و می خندد و کار میکند و اگر چیزی او را به یادش بیاورد، کمی در خودش می رود ولی بدون کمک به جریان زندگی باز می گردد. می گوید وقتهایی در مدرسه فکر میکنم که صدایش را میشنوم و سرم را می چرخانم. بعد یادم می افتد که او مرده و خیلی ناراحت میشوم . می خواهم گریه کنم.
دو شب پیش فرصتی بوجود آمد که دست روی موضوعِ خودکشی بگذارم. میخواستم بدانم در مورد خودکشی چه فکری میکند. داشت می گفت از دختری عصبانی شده که گفته من اصلا برای شانن ناراحت نشدم چون دیوانه بوده که خودش را کشته. روشی گفته بود تو حق نداری این حرف را بزنی چون او رو نمی شناسی و دلیلش رو نمی دونی. من پرسیدم "حالا بعد از این مدت چه فکری میکنی در مورد این کارِ شانن. بنظر تو کار درستی بوده؟" گفت "ترجیح می دم چیزی نگم، چون نمیدونم." گفتم "نمیدونی چرا خودکشی کرده ولی بدون توجه به دلیلش، بنظرت کار درستی کرده؟" باز گفت "نمی دونم." گفتم "بنظر من هیچ دلیلی برای اینکه دختری در سن او خودش رو بکشه کافی نیست." دوست داشتم حرفم رو تایید کنه. مادرم دیگه. دوست داشتم خیالم راحت بشه که از نظر روشی خودکشی محکومه. گفت "حتما دلیلی داشته که برای خودش کافی بوده. شانن دختر احمقی نبود. باهوش بود. تیم لیدر یود. وقتی بازی میکردیم، برای بازی پِلَن* داشت. حرفهای بیخود نمیزد. فیوچر ایس* بود. به لیدرشیپ کمپ* رفته بود. حتما برای اینکارش هم دلیل داشت. من حق ندارم محکومش کنم. حتی اگر خودش رو کشت." بعد گفت " میدونی مامان،
I trust her in life. So I trust her in death.
.
.
دخترک عزیزم. تو هم میدونی که خیلی دوستت دارم؟ نه فقط بخاطر اینکه دخترمی، بخاطر آنچه که هستی. لذت می برم از نگاه کردن به دنیا، اونطور که تو نگاه میکنی. نگاهی بدون قضاوت و پیشداوری. نگاهی پاک و خالص. و آرزو میکنم، در آینده با این نگاه، کاری بکنی.
دخترک عزیزم. تو هم میدونی که خیلی دوستت دارم؟ نه فقط بخاطر اینکه دخترمی، بخاطر آنچه که هستی. لذت می برم از نگاه کردن به دنیا، اونطور که تو نگاه میکنی. نگاهی بدون قضاوت و پیشداوری. نگاهی پاک و خالص. و آرزو میکنم، در آینده با این نگاه، کاری بکنی.
.
و هر بار به شانِن فکر میکنم باز جایی در سینه ام تیر میکشه، از غمِ مرگ داوطلبانه اش و رنجِ چرایی، که من رو دیر یا زود رها میکنه اما پدر و مادرش رو تا ابد شکنجه میده.
و هر بار به شانِن فکر میکنم باز جایی در سینه ام تیر میکشه، از غمِ مرگ داوطلبانه اش و رنجِ چرایی، که من رو دیر یا زود رها میکنه اما پدر و مادرش رو تا ابد شکنجه میده.
.
ایکاش بچه ها، بعضی چیزها رو هیچوقت نمی فهمیدند. ایکاش یا بچه ها کوچک می موندند یا دنیای بزرگتر ها هم به سادگی و شادی دنیای بچه ها بود.
.
.
Councillior camp *
ایکاش بچه ها، بعضی چیزها رو هیچوقت نمی فهمیدند. ایکاش یا بچه ها کوچک می موندند یا دنیای بزرگتر ها هم به سادگی و شادی دنیای بچه ها بود.
.
.
Councillior camp *
Plan *
Future Ace *
Leadership Camp *
پ ن: گاهی که من از زیبایی های بچه هایم مینویسم، شما در کامنت ها مینویسید که چیزی از من در آنها هست. ولی راستش من همه را از خودشان می بینم. زیبایی که در آنها و همه ی بچه ها هست. شاید من فقط این شانس را دارم که بیننده ی خوبی برای این زیباییها باشم و چیزی از آن را در خودم بتابانم. خدا تک تک شان را برای ما و برای آینده حفظ کند.