.
خوشحالم که خواهرند. خوشحالم که خواهر دارند. کاشکی منهم داشتم. خوشحالم که اونها رو دارم.
... نرم نرمک می رسد اینک بهار، خوش به حال روزگار ...
انگار کسی تا حالا به این سادگی و زیبایی، آمدن بهار رو توصیف نکرده. هر سال به محض اینکه آمدن بهار رو حس میکنم، این شعر فریدون مشیری، گوشه ی ذهنم تکرار میشه.
... خوش به حال روزگار، خوش به حال چشمه ها و دشتها، خوش به حال دانه ها و سبزه ها ...
خوش به حال لاله های ما که باید یواش یواش سر از خاک بیرون بیاورند. خوش به حال بوته های رزمون که یواش یواش جوانه می زنند. خوش به حال چمن های یخ زده که از زیر برف ها پیدا شدند. خوش به حال ما که در انتظار دیدنشون هستیم.
... ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم، ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ...
خوش به حال سنجاب ها که از خواب بیدار شدند و با چه شادی از این طرف به اون طرف میدوند. انگار که زندگی دوباره پیدا کردند تازه متولد شدند. میشه که هر صبحِ ما، مثل صبحِ بهاری سنجاب ها شاد باشه؟ میشه که هر بیداری، فرصتی تازه باشه؟
... ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار ...
بهار فرصتیه که طبیعت به رایگان به همه می ده برای بی دلیل شاد بودن، برای لبخندهایی که خودبخود روی صورت ها نقش می بنده. برای آغاز.
.
.
پ ن: تکراریه ولی دلم نمی آد نگم که نوروز بهترین زمان برای شروع ساله. نوروز یکی از باارزش ترین چیزهاییه که ایرانی بودن برای ما داره. قدرش رو بدونیم و خوب، برای بچه هامون حفظش کنیم.
امروز صبح قبل از صبحانه رفتی حموم و کارهات کمی دیر شده بود. قرار بود با بابایی بری مدرسه و بابایی هم داشت دیرش میشد. برای سرعت دادن به کارها، همینطور که صبحانه ات رو می خوردی، موهات رو با سشوار خشک می کردم. دیدم دلم داره شور می زنه که دیر شده. به خودم یادآوری کردم که دلیلی برای هول زدن نیست. دیدم که داری بادقت گردوی پوست کنده را با چاقوی صبحانه، ریز ریز می بری و روی نونت می گذاری. دهنم داشت باز میشد که بگم یک تکه گردو رو که با کارد خورد نمیکنن، یا با دستت خورد کن و یا همونطوری بگذار روی نونت. درست به موقع دهنم رو بستم. چه دلیلی داره هر چی در مورد کارهای تو به فکرم می رسه، بگم. چه حقی دارم که نظرم رو وارد هر لحظه ی زندگیت بکنم. چه فرقی می کنه که تو گردو رو چطور خورد کنی و روی نونت بگذاری.
موهات رو خشک می کنم. نونت رو تا ته می خوری. می دونم اگر به موقع ساکت نشده بودم و خودم رو به لحظه های گردو خورد کردنت، تحمیل کرده بودم، کمتر بهت مزه می داد. فکر می کنم که چقدر دیگران خودشون رو به لحظه هایم تحمیل کردند و مزه اش را از دهانم بردند.
صبحانه تموم شد. خوشحالم که علاوه بر کره روی نونت گردو هم گذاشتی. با بابایی رفتی. دیر نشد. و من با رضایت برای این سکوت به موقع، در دفترچه ی مادریم، به خودم یک مثبت دادم.